.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۷۲→
دراتاق نیمه بازبود...نکنه متین و ارسلان لخت باشن؟!!لخت؟!!نه باباچرا لخت باشن؟!!حالا احتماله دیگه دیدی بودن...
بااحتیاط سرم وازلای درکردم تو تااگه لختن دیگه نرم تواتاق...کل اتاق وزیرنظرگرفتم...نه خبری از نیکا بودونه متین !!فقط ارسلان طاق باز روی تخت دراز کشیده بود...لختم نبودبیچاره...یه تیشرت ساده مشکی ک خیلیم بهش میمومد تنش بود...نیکا ومتین کجارفتن کله صبحی؟!!چرا ماروباخودشون نبردن؟!!!آخه دیوونه اوناسرخرمی خوان چیکار؟!اینم حرفیه...لابد خواستن تنهاباشن فضای عشقولانه ایجادکنن دیگه!!
دروکاملا بازکردم و وارداتاق شدم...حالاکه من بیدارشدم بذار ارسلانم بیدارکنم دیگه...به سمت تخت رفتم... لبه تخت نشستم وزل زدم به قیافه ارسلان...
آخی!!نازبشی پسر...ببین چقد نازخوابیده...عین یه پسربچه معصوم...خدایی وقتی چشماش بسته اس وخوابه هیچ شباهتی به گودزیلا نداره...محو صورت ارسلان شده بودم...پوست گندمی...ابروهای مشکی که خدارو شکردست بهشون نزده بود!!انقد بدم میادازپسرایی که واسه من زیرابروبرمیدارن.بعضیام که کلا همه چی وبرمیدارن دیگه چیزی به اسم ابرو بالای چشمشون نمی مونه!!ایش...چشمای مشکی خوش رنگ وقشنگیو گیرایی که حالا بسته ان...یه بینی متناسب بااجزای صورتش..
نگاهم واز صورت ارسلان گرفتم ودوختم به چشمای بسته اش...چشماش خیلی قشنگن...خیلی خوش رنگن...یه حالت خاصی دارن...آدم وقتی زل میزنه تواین چشما،لامصب نمی تونه یه دقیقه ازشون چشم برداره!!انگاریه نیروجاذبه عجیبی داره که آدم وتحریک می کنه بی وقفه زل بزنه بهشون!!ارسلان خیلی جذابه...دخترای بیچاره حق دارن انقد عاشقش باشن و واسش جون بدن!!این چشمای مشکی بدجورسگ دارن...
نگاهم وازچشماش گرفتم وروی موهاش ثابت موندم...موهای قهوه سوخته ای که حالا به هم ریخته شده بودن...یه تیکه ازموهاش روی پیشونیش ریخته شده بود...ارسلان همیشه موهاش ومیده بالا...این اولین باریه که موهاش وروی پیشونیش می بینم...چقد بانمک شده!!الهی...
بی اختیار دستم به سمت موهاش دراز شد...دستم وکردم لای موهاش وشروع کردم به بازی کردن باموهای خوش حالتش...
یهو ارسلان تکون خورد وروی پهلوش خوابید...فکرکردم بیدارشده!!هول کردم وخیلی سریع دستم وازالی موهاش بیرون آوردم...نگاهم ودوختم به چشماش...
خداروشکرهنوزبسته ان...اوف!!
ازسرآسودگی پوفی کشیدم...
خب دیگه هیزبازی بسه...توکه پسرمردم وباچشمات خوردی تموم شد رفت!!!بذار یه چیزیم واسه زنش بمونه...
نگاهمو از چشاش گرفتمو دوختم به صورتش...
درسته که ارسلان خیلیی خوش قیافه وخوش تیپ ودرکل دخترکشه والانم که انقد ناز خوابیده،عین یه پسرکوچولوی معصوم شده ولی...این دلیل نمیشه که من ازخباثت ذاتیم دست بردارم!!بایدبیدارش کنم...
بااحتیاط سرم وازلای درکردم تو تااگه لختن دیگه نرم تواتاق...کل اتاق وزیرنظرگرفتم...نه خبری از نیکا بودونه متین !!فقط ارسلان طاق باز روی تخت دراز کشیده بود...لختم نبودبیچاره...یه تیشرت ساده مشکی ک خیلیم بهش میمومد تنش بود...نیکا ومتین کجارفتن کله صبحی؟!!چرا ماروباخودشون نبردن؟!!!آخه دیوونه اوناسرخرمی خوان چیکار؟!اینم حرفیه...لابد خواستن تنهاباشن فضای عشقولانه ایجادکنن دیگه!!
دروکاملا بازکردم و وارداتاق شدم...حالاکه من بیدارشدم بذار ارسلانم بیدارکنم دیگه...به سمت تخت رفتم... لبه تخت نشستم وزل زدم به قیافه ارسلان...
آخی!!نازبشی پسر...ببین چقد نازخوابیده...عین یه پسربچه معصوم...خدایی وقتی چشماش بسته اس وخوابه هیچ شباهتی به گودزیلا نداره...محو صورت ارسلان شده بودم...پوست گندمی...ابروهای مشکی که خدارو شکردست بهشون نزده بود!!انقد بدم میادازپسرایی که واسه من زیرابروبرمیدارن.بعضیام که کلا همه چی وبرمیدارن دیگه چیزی به اسم ابرو بالای چشمشون نمی مونه!!ایش...چشمای مشکی خوش رنگ وقشنگیو گیرایی که حالا بسته ان...یه بینی متناسب بااجزای صورتش..
نگاهم واز صورت ارسلان گرفتم ودوختم به چشمای بسته اش...چشماش خیلی قشنگن...خیلی خوش رنگن...یه حالت خاصی دارن...آدم وقتی زل میزنه تواین چشما،لامصب نمی تونه یه دقیقه ازشون چشم برداره!!انگاریه نیروجاذبه عجیبی داره که آدم وتحریک می کنه بی وقفه زل بزنه بهشون!!ارسلان خیلی جذابه...دخترای بیچاره حق دارن انقد عاشقش باشن و واسش جون بدن!!این چشمای مشکی بدجورسگ دارن...
نگاهم وازچشماش گرفتم وروی موهاش ثابت موندم...موهای قهوه سوخته ای که حالا به هم ریخته شده بودن...یه تیکه ازموهاش روی پیشونیش ریخته شده بود...ارسلان همیشه موهاش ومیده بالا...این اولین باریه که موهاش وروی پیشونیش می بینم...چقد بانمک شده!!الهی...
بی اختیار دستم به سمت موهاش دراز شد...دستم وکردم لای موهاش وشروع کردم به بازی کردن باموهای خوش حالتش...
یهو ارسلان تکون خورد وروی پهلوش خوابید...فکرکردم بیدارشده!!هول کردم وخیلی سریع دستم وازالی موهاش بیرون آوردم...نگاهم ودوختم به چشماش...
خداروشکرهنوزبسته ان...اوف!!
ازسرآسودگی پوفی کشیدم...
خب دیگه هیزبازی بسه...توکه پسرمردم وباچشمات خوردی تموم شد رفت!!!بذار یه چیزیم واسه زنش بمونه...
نگاهمو از چشاش گرفتمو دوختم به صورتش...
درسته که ارسلان خیلیی خوش قیافه وخوش تیپ ودرکل دخترکشه والانم که انقد ناز خوابیده،عین یه پسرکوچولوی معصوم شده ولی...این دلیل نمیشه که من ازخباثت ذاتیم دست بردارم!!بایدبیدارش کنم...
۱۹.۰k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.